آهسته گفت : من که کبوتر نمی شوم...

 
آهسته گفت: من که کبوتر نمی شوم...


هر روز در سکوت خیابان دور دست

روی ردیف نازکی از سیم می نشست

وقتی کبوتران حرم چرخ می زدند

یک بغض کهنه توی گلو، داشت می شکست

باران گرفت بغض خدا هم شکسته بود

اما کلاغ روی همان ارتفاع پست

آهسته گفت: من که کبوتر نمی شوم

تنها دلم به دیدن گل دسته ات خوش است...



شاعر : سيد مجتبي موسوي





نظرات:



متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی