چشم آلوده کجا...

چشم آلوده کجا ؛ ديدن دلدار کجا
دل سرگشته کجا ؛ وصف رخ يار کجا
سر عاشق شدنم لطف طبيبانه توست
ور نه عشق تو کجا ، اين دل بيمار کجا
کاش در نافله ات نام مرا هم ببري
که دعاي تو کجا ، عبد گنهکار کجا






نیکی و بدی

نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است





شاه شمشاد قدان

 

شاه شمشاد قدان ، خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر منِ درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیم تنان

کمتر از ذره نئی، پست مشو، مهر بورز
تا بخلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحی مِی داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
دامن دوست بدست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله ، سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو مَحرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان

« حافظ »





رباعی

 

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت

این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت

خیام





یاران

دلا یاران سه قسمند گر بدانی

زبانی اند و نانی اند و جانی

به نانی نان بده  از در برانش

نوازش کن به یاران زبانی

ولیکن یار جانی را نگه دار

به جانش جان بده گر میتوانی




در دلم بود که آدم شوم امّا نشدم


در دلم بود که آدم شوم اما نشدم

بی خبر از همه عالم شوم امّا نشدم

بر در پیر خرابات نهم روی نیاز

تا به این طایفه محرم شوم اما نشدم

هجرت از خویش کنم خانه به محبوب دهم

تا به اسماء معلّم شوم اما نشدم

از کف دوست بنوشم همه شب باده ی عشق

رسته از کوثر و زمزم شوم اما نشدم

فارغ از خویشتن و واله رخسار حبیب

همچنان روح مجسّم شدم اما نشدم

سر و پا گوش شوم پای به سر هوش شوم

کز دَمِ گرم تو مُلهَم شوم اما نشدم

از صفا راه بیابم به سوی دار فنا

در وفا، یار مُسلّم شوم اما نشدم

خواستم بر کنم از کعبه دل، هر چه بت است

تا بر دوست مکرم شوم اما نشدم

آرزوها همه در گور شد ای نفس خبیث

در دلم بود که آدم شوم اما نشدم






آهسته گفت : من که کبوتر نمی شوم...

 
آهسته گفت: من که کبوتر نمی شوم...


هر روز در سکوت خیابان دور دست

روی ردیف نازکی از سیم می نشست

وقتی کبوتران حرم چرخ می زدند

یک بغض کهنه توی گلو، داشت می شکست

باران گرفت بغض خدا هم شکسته بود

اما کلاغ روی همان ارتفاع پست

آهسته گفت: من که کبوتر نمی شوم

تنها دلم به دیدن گل دسته ات خوش است...



شاعر : سيد مجتبي موسوي




گزارش تخلف
بعدی